آبینا یکبار کل روز را صرف آب آوردن برای مزرعه پدرش کرده بود: به سر چشمه میرفت، سطلش را در آب فرو میکرد، برمیگشت و حوضچه را پر میکرد. نزدیک شب بود و آبینا هرقدر آب میآورد فایده نداشت. انگار حوضچه هیچوقت پر نمیشد. صبح روز بعد، همهی گیاهان خشکیده و پژمرده شده بودند و برگهای قهوهای زمین جلوی کپرشان را کثیف کرده بودند. آن موقع آبینا فقط پنج سال داشت و نمیفهمید چطور امکان دارد کسی آنقدر زحمت بکشد چیزی را زنده نگه دارد و آن چیز به هرحال بمیرد. تنها چیزی که میدانست این بود که پدرش هر روز به گیاهان رسیدگی میکرد، دعا میکرد و هر فصل وقتی اتفاقی که نباید بیفتد میافتاد، سرش را بالا میگرفت و باز از نو شروع میکرد. هربار بد شانسی میآورد با آن مثل یک فرصت برخورد میکرد. آبینا هرگز ندیده بود پدرش گریه کند. برای همین آن بار آبینا بهجایش گریه کرد. پدرش او را در کپر دید و کنارش نشست و پرسید: «چرا داری گریه میکنی؟» آبینا از میان هقهقش گفت: «همهی گیاهها مردن. من میتونستم کمکشون کنم!» پدرش پرسید: «آبینا، اگر می دونستی که گیاهها قراره بمیرن کدوم کارت رو متفاوت انجام میدادی؟» آبینا یک لحظه فکر کرد و با پشت دست بینیاش را پاک کرد و گفت: «بیشتر آب میآوردم.»پدرش سر به تایید تکان داد. «خب پس دفعهی بعد بیشتر آب بیار. اما برای ایندفعه گریه نکن. حسرت و پشیمانی نباید در زندگیات جایی داشته باشه. اگر در اون لحظهای که داری کاری رو انجام میدی به اون کار ایمان و اطمینان داری، بعدا نباید بابتش حسرت بخوری و احساس پشیمانی کنی.»• صفحه ۲۳۵ و ۲۳۶ #به_خانه_بیایآجاسی
ممکن است که در گلولای زندگی فرو رفته باشید و بهآسانی میتوان فهمید که گاه زندگی را گلولای فرامیگیرد. در این شرایط دشوارترین کار این است که تسلیم ناامیدی نشویم. اما باید بهیاد بیاوریم که رنج نوعی گلولای (مرداب) است که برای خلق لذت و شادی (نیلوفر) به آن نیاز داریم. بدون رنج شادکامی معنا ندارد. • صفحه ۱۹#نیلوفر_و_مرداب تیچ نات هان
..*~~~~~~~*..
باباطاهر عارف، شاعر ایرانی تبار و دوبیتی سرای اواخر سده چهارم و اواسط سده پنجم هجری (سده ۱۱م) ایران و معاصر طغرل بیک سلجوقی بوده است
متولد سال ۳۲۶ ه.ش در همدان یا لرستان بوده. اشعار باباطاهر با لهجه همدانی یا با لهجهای از زبان لری سروده شدهاند. بابا لقبی بوده که به پیروان وارسته میدادهاند و عریان به دلیل بریدن وی از تعلقات دنیوی بوده است. در میان مردم لر لقب بابا به پیران و مرشدان اهل حق نسبت داده میشود
وی در سال ۴۱۱ ه.ش وفات یافت. از آثار او میتوان به «اشعار دو بیتی» و «مجموعه کلمات قصار» اشاره کرد
..*~~~~~~~*..
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
تو زندگی از چیز های زیادی میترسیدم و نگرانشون بودم
تا اینکه تجربشون کردم و حالا ترسی ازشون ندارم
از تنهایی میترسیدم ؛ یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم
از شکست میترسیدم؛ یاد گرفتم تلاش نکردن ینی شکست
از نفرت میترسیدم؛ یاد گرفتم هر کسی یه نظری داره
از درد میترسیدم؛ یاد گرفتم دردکشیدن برای رشد روحم لازمه
از سرنوشت میترسیدم؛ یاد گرفتم من توان تغییرشو دارم
از گذشته میترسیدم:فهمیدم گذشته توان اسیب رسوندن ب من رو نداره
از رکب نزدیکان میترسیدم؛ یاد گرفتم چشممو باز تر کنم قوی تر از قبل بشم تا حسرت با من بودن رو بخورن
و در اخر از تغییر میترسیدم تا فهمیدم
«حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر اونها رو زیبا کرده»
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
به نام خالق زیباییها
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
جرقههای کوچک این رمان در بهمن سال نود و شش در ذهنم شکل گرفت
بعد مدتی هرشب قبل از اینکه بخوابم اندکی به ایدهام میاندیشیدم
ان زمان چیزی بیشتر از یک سرگرمی نبود ولی ارام ارام این تصور حقیر شروع به رشد کرد تا اینکه اولین نسخه این رمان را در فروردین نود و هفت برای مدرسه نوشتم که نگارش بسیار ضعیف و اماتوری بود ولی با این حال با تشویق معلمان و دوستانم همراه شد که مرا بسیار مصممتر کرد
زمان گذشت تا اوایل سال نود و هشت رسیدیم، در ان دوره چندین بازرس که کارهای نشر نیز انجام میدادند، در کلاس ادبیات ما حضور یافتند.
که به توصیه معلم ادبیاتم که (قدر شناس ایشان هستم) انها مرا شناختند و متوجه
شدند؛ دستی به قلم دارم و قول دادند پیگیر چاپ کتابم باشند
همه چیز عالی پیش رفت و قرار بود رمان در تابستان نود و هشت چاپ شود، اما دوستی نصیحتی به من کرد که بابت ان دین زیادی به او دارم؛
او گفت: رمان جای توسعه بسیاری داره و بهتره الان چاپ نشه
تا به سطحی بالایی برسه.
من به خاطر اندرز دوستم و شرایط ان هنگام پیشنهاد نفیس چاپ را رد کردم
که افرادی بسیاری به من گفتند، کاری بسیار احمقانه انجام دادم؛ ولی الان از کار ان روز هیچ پشیمان نیستم بلکه خرسند نیز هستم، در طی ان یکسال تا به حال اثار بسیاری را مطالعه کردم و اصول بسیاری را یاد گرفتم؛ رمان نیز در این مدت پیشرفت چشمگیری داشت
اکنون در مرداد گرم و سوزان که با پیشتازی کرونا همراه است، تصمیم به انتشار ان گرفتم؛ شاید اگر در وضعیت اندکی مناسب تر بود رمان را چاپ میکردم، اما در چنین وضعیتی این امر مقدور نیست
*~*****◄►******~*
اما بیاید سرتان را درد نیارم و به موضوع اصلی بپردازم: چرا باید این رمان را بخوانم؟؟؟؟؟
که سوالی بسیار مهمی است، رک و خلاصه بگویم؛
اگر نخوانی غیر ممکنها و شرایط زندگی همچنان بزرگترین کابوس هرشبت خواهد بود؛
اما اگر بخوانی در مواجه با غیر ممکن ها پوزخند میزنی و شانس این را داری که از دریچه دید شخصیت های کتاب که با دیگر شخصیت های رمان ها تفاوتی بسزا دارند، دنیا را بنگردید
در واقع به این دلیل میگویم متفاوت که شما را در این رمان همراه افرادی
میکنم که برایش
البته اگر همه را من بگویم که دیگر صفایی به خواندن ندارد!!!!
بخوانید رمان را تا بدانید که از هیچ همه چیز میسازیم
غیرممکن و قوانین دنیا که دیگر چیزی نیست!!!!
و محدودیت ها را نامحدود میکنیم
من زمانی که ترس در تمامی سلول هایم رخنه میکند؛
خودم را شخصیت اول رمان فرض میکنم و ان زمان
برایم معجزه رخ میدهد؛
شما هم بخوانید تا متوجه منظورم شوید...
o*o*o*o*o*o*o*o
تو زندگی از چیز های زیادی میترسیدم و نگرانشون بودم
تا اینکه تجربشون کردم و حالا ترسی ازشون ندارم
از تنهایی میترسیدم ؛ یاد گرفتم خودم رو دوست داشته باشم
از شکست میترسیدم؛ یاد گرفتم تلاش نکردن ینی شکست
از نفرت میترسیدم؛ یاد گرفتم هر کسی یه نظری داره
از درد میترسیدم؛ یاد گرفتم دردکشیدن برای رشد روحم لازمه
از سرنوشت میترسیدم؛ یاد گرفتم من توان تغییرشو دارم
از گذشته میترسیدم:فهمیدم گذشته توان اسیب رسوندن ب من رو نداره
از رکب نزدیکان میترسیدم؛ یاد گرفتم چشممو باز تر کنم قوی تر از قبل بشم تا حسرت با من بودن رو بخورن
و در اخر از تغییر میترسیدم تا فهمیدم
حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر اونها رو زیبا کرده
o*o*o*o*o*o*o*o
نودوهشت عزيزم
سفرت بخير
كوله بارت را دقيق ببند، باخودت همه ي اشك ها، غصه هاوناملايمت هايي كه روي دوشم گذاشتي راببر
من امسال، يك سال كه نه! ده سال بزرگترشدم! نرسيدن ها و نشدن ها را چشيدم، تحمل و صبر برابر اتفاقاتي كه مصلحت و قسمت ماست را آموختم
من شكيبا بودم،لبخند زدم و توكل كردم به معبودي كه عشق و آرامش بي نهايت رابه زندگي تزريق ميكند
كوله بارت راببند كه من مدتهاست منتظر " بهار "م
من ثانيه شماري ميكنم براي شكوفه زدن عشق، براي گل دادن آرزوهايي كه صبورانه پرورششان دادم... منتظر بهار با دل ِخوش، تن ساز و روح ِآرام براي خودم، خانواده ام ودوستانم
سفرت به سلامت نودوهشت ❤💫
آقا پسری که به عشقت میگی میذاری ببوسمت ؟
برای یه دختر خیلی سخته یه نفر دست بهش بزنه ... ببوستش
وقتی عشقت سرشو میندازه پایین و میگه باشه
اینو بدون که براش راحت نبوده
کلی با خودش کلنجار رفته...همه چیز رو زیرپاش گذاشته و قبول کرده
آهای پسر ایرونی با توام
مرد باش و به یه بوسه رضایت بده
تو فقط اجازه یه بوسه از اون دختر گرفتی نه چیز دیگه
یه دختر احساسشو ... قلبشو میذاره کف دستش و میاد جلو
تو هم مرد باش و با احساست بیا ... نه با چیز دیگه
چرا دست گل آلود شهوتت رو توی حوضچه زلال احساس میشوری ؟
میدونی مدیونی ؟
به تموم هم جنسای خودت مدیونی
به تموم کسایی که بعد از تو قراره با اون دختر برخورد داشته باشن مدیونی
در برابرشون مسئولی
چرااااااااا؟
چون تو دید اون دختر رو نسبت به همه عوض کردی
چون تو ذهن اون دختر رو خراب کردی ... فکرشو مشغول کردی
آره برادر من مدیونی
پس بخاطر دخترا نه
بخاطر هم جنسای خودتونم که شده حواست بیشتر باشه
بخاطر دختر دار شدنت و دختر خودت حواست باشه
o*o*o*o*o*o*o*o
o*o*o*o*o*o*o*o
هیییییییییییی پسرحواست هس؟؟؟؟
دلم برا مردبودنت تنگ شده
حالم از نر بودنت داره بهم میخوره، ی زمانی بایه اخم شیرین دوس داشتنی میگفتی بیرون نریااااااااا
الان میگی بپیچون خونرو،بزن بیرون
میگفتی چادر سرت کنی هااااا وقتی میای بیرون،الان میگی ساپورت بپوش اندامت قشنگه حیفه
زنگ که میزدم پیش دوستات بودی قطع میکردی تنها میشدی زنگ میزدی که دوستات صدامو نشنون ،الان پیششون میزنی رو اسپیکرو میدی باتک تکشون بحرفم
منو باهاشون بیرون میبری میگی راحت باش باهاشون،میگفتی خانومم دس به ابروهات نمیزنی هااا تاوقت ازدواجمون الان میگی قشنگ گرفتی بیا مال منم بگیر
میگی مانتوکوتاهو روشن بپوش ست کن
جلودوستام قشنگ جلوه کن
چرادیگه وقتی لایک پسرارو زیرپستام میبینی کامنت نمیذاری توفقط مال منی
دلم براصدای مردونت لک زده نه عجقم وعسیسمت
دخترشدنت مبارک ولی من به مردبودنت نیازدارم
حــکایت_امروزیا
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم